دندان پزشک پس از کشیدن آخرین دندان گرگ نگاهی به گرگ کرد و پوز خندی زد:
گرگ زیر لب گفت بخند این عاقبت گرگی است که عاشق گوسفند می شود!!!
چای مینوشیدم...
یکباره دلتنگش شدم بغض کردم و اشک در چشمانم حلقه زد...
همه با تعجب نگاهم کردند!!!
لبخند تلخی زدم و گفتم «چقدر داغ بود»!
فرهاد می دانست صد سال نمی تواند کوه را بکند فقط
می خواست یک عمر اسمش را با شیرین بیاورند! به سلامتی عاشقای تنها
عشق یعنی:
یکی "بود " یکی "نابود"!!!
سر دسته ی گرگها بودم
خرگوشی مرا به بازی گرفت
حال کنیز کفتارها شدم......